۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

کسی که مثل هیچکس نیست با صدای فرخزاد



ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/کسی که مثل هیچکی نیست
شاعر: فروغ فرخزاد
خواننده : فریدون فرخزاد


من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستارۀ قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارۀ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آنکسیست که باید باشد
و قدش از درخت های خانۀ معمار هم بلندتر است
و صورتش
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازۀ سید جواد ، هر چقدر که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ ((الله))
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ...
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخۀ یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر درو میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزۀ پپسی خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همۀ چیزهای خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم


چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابان ها گم می شوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است


من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام.
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنۀ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود، بزرگتر می شود
کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ وپچ گل های اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما راهم می دهد
من خواب دیده ام...




هیچ نظری موجود نیست: